گفتم: «خداحافظ!»
و خداحافظی
فر
و
رفـ
تن...
بود
تو آن بالا
کنار نردهها ایستاده بودی
نگفتی «نرو»
نگفتی «بمان»
نگفتی «برگرد»
و سکوتِ تو تنها «نگفتن» نبود
سکوتِ تو راهپلۀ مارپیچی بود
که به آنسوی زمین میرسید.
عزیزم!
حالا که این نامه را برایت مینویسم،
تازه رسیدهام و نمیدانم آنجا چه ساعتی از روز است،
امّا میدانم که گلدانها،
چند روزیست بیآبند.
صبحها از خانه که بیرون میروی،
به گلدانها آب بده و به آنها بگو آنسوی زمین هم شمعدانیها،
دوستانِ مهربانِ زنانِ غمگیناند.
راستی به همسایهها بگو حقوقِ سرایدار را بیشتر کنند.
نظافتِ راهپله کارِ آسانی نیست.
باید یکبار پلهها را تا انتها رفتهباشی،
تا بدانی چه میگویم....
لیلا کردبچه | چراکه نبودی